شعرناب

آفتاب

افتاب
بهار وقتی افتاب با تو باشد قله های سبزو زیبا تو را به حیات هستی فرامی خواند
در زیبایی هر انچه نمایان است غرور تو را فرا می گیرد،
دِرازای مسیر نه تنها دل ازارو خسته کننده نیست بلکه خوش احوال و مست کننده است
افتاب کنارت است
گلها با تمام زیبایی هایش در چشمانت معنا می دهند ،
نسیم زیبای بهاری در دامنه کوه با نهایت سحر انگیزی و ترنم تورا نوازش می دهد
افتاب کنارت است ،
مسیر باز است ، در چمن زارها بهشتی از رنگ و بوی زندگی تورا در خود به اعماقی از لذت فرو می برد
افتاب کنارت است ،
ابرهای گذرا چقدر زیبا در دیدگانت تصویر می افریند
تصوری از رفتن افتاب نداری،
غرق در زیباترین ها و تنها،
انگاردر نقطه پرکار در دایره بی نهایت خوشی ها و زیبایی ها ایستاده ای
بی انکه بگوید رفته است افتاب
مهی سنگین و سرد تو را غرق می کند
بادهای سرد و بارانی بهار چُنان شلاق خیس بر تنت می کوبد
لرز تنهای ات را می لرزاند
مسیر ناپیداست ، سنگ ها و گون ها مدام پایت را می گزند
هراسانی ، اندیشه در هزار راه ناپیدا اما در اعماق وجودت فقط و فقط انتظار افتاب را داری
در دامنه ای از کوهی از درد چنان خسته و لرزان شده ای که به سنگی سخت پناه می بری
در پناه سنگ سخت و سرد زانو در بغل اشک در گونه و زیر بارانی از درد و غم نشسته ای
نشسته ای در حسرت افتاب
با خود زمزمه می کنی مگر می شود با بودن و نبودن افتاب دنیای من اینقدر زیبا و زشت شود
آری می شود
این نزدیکترین احوال من با بودن و نبودن تو بود ای افتاب من
#روح_اله_سلیمی_ناحیه‌


0